۱۳۹۴ تیر ۳۰, سه‌شنبه

منتهاي وقاحت -زينب كريم زاده

 به دنبال اعتلاي آلترناتيو شوراي ملي مقاومت و اعتبار منطقه‌اي و بين‌المللي آن و برگزاري موفقيت‌آميز كهكشان ويلپنت و كنفرانس كشورهاي عربي و اسلامي با حضور رئيس‌جمهور برگزيدة مقاومت، وزارت اطلاعات آخوندي در يك واكنش زبونانه، مأموران و گماشتگان خود نظير قربانعلي حسين نژاد و مصطفي محمدي را به تكاپو واداشت تا سراغ معتاد خميني رفته و دم بگيرند كه مجاهدين مانع ديدارهاي خانوادگي مي‌شوند. و در يك ماه گذشته مذبوحانه تلاش كرده است همزمان با اعزام عواملش به ليبرتي به‌منظور شكنجه رواني مجاهدين، با فرستادن شماري از مأموران اطلاعات و نيروي تروريستي قدس به دفتر شوراي ملي مقاومت در اور سور اواز به حادثه سازي و ايجاد درگيري و به‌روز كردن اطلاعات خود براي اقدامات تروريستي، مبادرت كنند كه آخرين مورد آن توسط كميسيون امنيت و ضدتروريسم شوراي ملي مقاومت در تاريخ 22تيرماه جاري افشا شد.

اين دست‌وپا زدن‌هاي رسواي وزارت بدنام، كه بلافاصله در اثر هوشياري مجاهدين خنثي و روي سرش آوار شده است، مرا به ياد روزهاي پاييز 89 در اشرف انداخت كه عوامل جنايتكار عراقي رژيم و مأموران نيروي تروريستي قدس امثال آخوند جنايتكار جبار معموري و نافع عيسي كه معمولا هرهفته و بطور خاص جمعه ها به اشرف حمله مي كردند و با فحاشي و سنگ پراني به شكنجه مجاهدين مي پرداختند، در يكي از روزها كه تدارك وسيعي ديده بودند و تعداد زيادي قابلمة قوزي (غذاي ويژه و سنتي عراقي‌ها) بار گذاشته بودند، باد و طوفاني درگرفت و بساط سانديس خواران عراقي رژيم را كه اين بار به قصد خوردن«قوزي» آمده بودند به هم ريخت و دست از پا درازتر جل و پلاس خود را جمع كرده و با گوش هاي آويزان رفتند. در همان‌حال، اشرفي‌ها هم شعار مي دادند، «قوزي اگر نخوردي، تو پوزي را كه خوردي».
منظورم از يادآوري اين خاطره اين بود كه خليفه ارتجاع با اعزام مأمورانش به اور، مي خواست «قوزي» بخورد ولي يك «توپوزي» اساسي دريافت كرد.

اگر به خاطر داشته باشيد حدود دوماه پيش بود كه وزارت اطلاعات تعدادي از مأموران نيروي تروريستي قدس را تحت عنوان خانواده به ليبرتي آورد كه در بين آنها ناخواهريم بنام مونا و شوهرش محمد نيز بودند.
براي روشن شدن مسأله و اطلاع همگان من مختصري از سابقه امر را بازگو ميكنم:
سال 1361 ما همانند بسياري از خانوادههاي مجاهدين، به دليل اينكه توسط رژيم آخوندي تحت تعقيب بوديم، از ايران خارج شديم. در آن زمان خواهرم مونا را كه نوزادي بيش نبود، به‌ناچار نزد مادربزرگم گذاشتيم، البته من نيز كه خود كودكي خردسال بودم، هيچ به خاطر ندارم، همه را مادر شهيدم (فريده كريمزاده) برايم تعريف كرده بود كه چگونه با سختي اين جدايي دست‌وپنجه نرم كرد و عواطف پاك مادري‌اش را براي تحقق آرمان والاي مجاهدين فدا كرد. البته چه بسيار مادران و خانوادههاي مجاهدي كه در اين مسير با الهام از پيامبران اسلام، از جگرگوشه‌هايشان جداشده و مسير بس سخت و دشوار مبارزه را انتخاب كردند و چه بسيار مادران بارداري كه با فرزند به دنيا نيامده‌شان تيرباران شدند.
به‌هرحال از آن سال تا همين اواخر در اشرف، ما بسيار در تلاش براي آوردن او، از داخل ايران به نزد خودمان بوديم، اما به دلايل مختلف از جمله سركوب و اختناق رژيم خميني و ظلم و ستمي كه در ايران روا بود و خطرناك بودن مسير موفق به اين كار نشديم.
بعد از جنگ كه بسياري از خانواده‌ها توانستند به اشرف آمده و با فرزندان و بستگان خود ديدار داشته باشند، بارها با او تماس گرفته و يا از طريق نامه از وي خواستم كه براي ديدار ما حتي چند روز هم كه شده به اشرف بيايد و مجدد برگردد. اما او به دلايل مختلف ازجمله تحصيلات دانشگاه، نگهداري از مادربزرگ پيرم و به‌طور خاص به دلايل امنيتي حاضر به آمدن نشد. و يک‌بار هم مشخصاً برايم نوشته بود كه به دليل وضعيت كنوني عراق و شرايط خطير آن امكان آمدن را ندارد. (گر چه بعدها فهميدم كه دلايل ديگري هم بوده كه از آن ميگذرم).
درهرحال چنان‌که همگي در جريان اخبار عراق هستند، وضعيت امنيتي عراق در هيچ دوراني به خطرناكي اين روزها نبوده است. از انفجارات و حملات مرگبار شبه‌نظاميان وابسته به رژيم در اماكن عمومي گرفته تا كشتار مردم بيگناه، و روزي نيست كه طنين صداي بمب و انفجار را نشنيده و لرزش آن را حس نكنيم. پس اين‌که اين بار با خيال راحت به بغداد و ليبرتي ميآيند، آن هم در شرايطي كه حتي نمايندگان پارلمان عراق و وكلاي مجاهدين و نماينده قانوني مجاهدين سناتور توريسلي اجازه ورود به ليبرتي را ندارند، كاملا روشن است كه به‌طور ويژه توسط وزارت اطلاعات فرستاده شده اند و در هماهنگي با سفارت رژيم و با حفاظت نيروهاي عراقي به ليبرتي آورده شدهاند.
لازم به ذكر است كه در اشرف بار آخر فكر ميكنم بهار سال 88 يا 89 بود، كه در تماس با مونا و همسرش بودم، آنها خواستار آمدن به اشرف شدند، اما مشخصاً به همسر وي تأكيد كردم، به دليل محاصره اشرف توسط نيروهاي عراقي، ديگر امكان آمدن نيست و براي آمدن اقدام نكنيد چراکه علاوه بر مخاطرات سفر، مأمورين عراقي تحت امر ولايت به شما اجازه ورود نميدهند. بگذاريد محاصره بشكند، سپس به شما اطلاع ميدهيم.
پيش‌ازاين نيز در نامه‌هاي متعدد به مونا نوشته بودم و توضيح داده بودم كه رژيم چطور از عواطف خانواده‌ها سوء استفاده كرده و مزدورانش را تحت عنوان خانواده به درب اشرف ميآورد، لذا مبادا شما فريب آنها را خورده و براي آمدن اقدام كنيد. كه او نيز به من اطمينان خاطر داد كه هوشيار است و چنين كاري نميكند.
اما از سال 2012 بعدازاينکه قربانعلي حسين نژاد به استخدام وزارت اطلاعات آخوندي در آمد، با لجن پراكني و دروغگويي عليه سازمان، و با سوءاستفاده كثيف از عواطف خانوادگي، مونا و همسرش را وارد اين بازي كثيف وزارت اطلاعات كرد.
جهت اطلاع و آگاهي هم‌ميهنانم بايد تأكيد كنم: من كه از كودكي در سازمان پرافتخار مجاهدين بزرگ شدم، يك حقيقتي را بايد گواهي دهم، كه عشق و محبت و عواطف واقعي را از زنان مجاهد آموختم، عشق بيكراني كه يکسويه، همچون مادر در اين ساليان نثار من و ما کرده‌اند. به خدا سوگند عشق و محبتي كه در مجاهدين ديدم در هيچ كجاي دنيا نديده‌ام. چه از دوران كودكي كه مادرم را از دست دادم، و چه حال كه در كنار ساير خواهران رزمنده و مجاهدم ميجنگم.
مجاهدين به‌رغم داشتن عميق‌ترين، زيباترين و بالاترين عواطف انساني، ولي بر سر مرز سرخهايشان بسيار جدي بوده و هستند. چون بين ما و دشمن ما، يك دريا خون است. خوني از بهترين فرزندان اين مرزوبوم.
راستي چگونه ميتوان دست در دست خونين دشمنان اين وطن گذاشت، همان‌هايي كه در سال‌هاي 60 و 67 دسته‌دسته از زيباترين گل‌هاي ايران را به چوبههاي دار و تيرباران سپردند، همان‌هايي كه مردم ايران را به فقر و بدبختي نشاندند و آنان كه زنان اين مرزوبوم را فروخته، يا سنگسار ميكنند يا به خيابان‌ها فراري دادند، آنان كه جوانان اين سرزمين را به اعتياد و فساد كشانده و كودكان معصوم ايران را کارتن‌خواب كردند. كارگران و زحمتكشان محرومي همچون آخرين آنها حميد و يونس كه به خاطر ظلم و ستم آخوندي، خود را به آتش كشيدند.
راستي چگونه ميتوان تختهاي شكنجه، طناب‌هاي دار و اعدام‌شدگان را به فراموشي سپرد؟
چهره معصوم دلاراي نازنين و نقاشي‌هاي زيبايش را، چهره بيگناه عاطفه، چشمان مصمم ريحانه و لبخند قاطع كيكاووس را مگر ميشود فراموش كرد؟ و چگونه ميتوان از ياد برد آن قيام آفرينان 88 را كه لرزه بر تن خليفة ارتجاع انداخته و به خون غلطيدند؟ همچون نداها و سهرابها و كيانوش و ترانه‌ها... و هزاران دلير ايران‌زمين.
آنها كه دست در دست‌هاي خونين زندانبانان ليبرتي ميگذارند، آنها كه خون قهرمانان شب شكن را همچون حنيف و سياوش، زهير و بهروز را بر زمين ريختند و گل‌هاي زيبا همچون نسترن و فائزه، صبا و آسيه را شكستند. آنها كه تيرهاي كين و شقاوت را بر مغز آن دلاور زنان و مردان مجاهد، همچون زهره و گيتي، حسين و رحيم، امير و رحمان و...نشاندند، بايستي بدانند كه از كيفر جناياتشان در امان نخواهند بود.
واقعيت اين است كه محمل خانواده فقط سرپوش جنگ كثيف رواني رژيم آخوندي عليه مجاهدين است. چون روزي كه قربانعلي به استخدام وزارت اطلاعات در آمد، در حاليكه من در ليبرتي بودم، او را به اشرف بردند تا براي اثبات سرسپاري اش به خليفه ارتجاع، مجاهدين را دراشرف سنگ باران كند و بعد هم در منتهاي وقاحت مأموران نيروي تروريستي قدس را خانواده جا زده و مي گويد: «مگر مجاهدين نمي‌گفتند هر خانواده‌اي بيايد، مي‌تواند بيايد داخل و ما از آن‌ها پذيرايي مي‌کنيم،... »
براي اطلاع بيشتر همو‌طنان، واقعيت اين است كه ما در اشرف 7سال تمام با هر كه در خانه مجاهدين را زد به گرمي از آنها استقبال كرده و در هتل ايران تا هرچند روز و هفته و حتي ماه، از آنها پذيرايي كرديم. مجاهدين حتي تمام خانواده‌هايي را كه مورد سوء استفاده قرار گرفته بودند به اشرف راه داده و با مهرباني و مهماننوازي از آنها پذيرايي كرده و به روشنگري پرداختند كه هدف رژيم از مورد استفاده قرار دادن آنها چيست، من خودم بارها شاهد اين صحنه‌ها بودم. بسياري از همين خانواده‌ها كه به داخل اشرف آمدند بعد از روشنگري هاي مجاهدين و فرزندانشان اعتراف كردند كه رژيم آنها را وادار ميكند تا بچههايشان را به‌زور از اشرف خارج كرده و با خود ببرند.
لازم به يادآوري است كه خانواده‌هاي واقعي مجاهدين يا در ايران مثل محسن دانشپور همراه با پسرش احمد دانشپور، همسر و دو تن ديگر از بستگانش به خاطر داشتن رابطه خانوادگي با مجاهدان اشرفي، زنداني هستند و يا مجاهدان شهيد علي صارمي، جعفر کاظمي و محمدعلي حاج آقايي كه به خاطر آمدن به اشرف براي ديدار با فرزند و بستگانشان اعدام‌شده‌اند. همچنين سال‌هاست كه خانواده‌ها و بستگان مجاهدين كه در خارج از حاكميت آخوندي در اروپا و آمريكا و... هستند، به آنها يك ويزاي ساده سفر از طرف سفارت عراق داده نمي‌شود.
در اين رابطه سايتهاي وزارتي مي‌نويسند: «(سازمان مجاهدين) اعتراض دارد که پس چرا دولت عراق به خانواده‌هاي خارج اجازة سفر به عراق و ليبرتي نمي‌دهد؟! بدون اينکه يک نمونه يا به‌اصطلاح خودشان فاکت بگويد و... »
مأمور اطلاعات آخوندي درحالي‌که از نشان دادن حتي يك مورد كه خارج از حيطه و كنترل كميته سركوب توانسته باشد وارد ليبرتي شود، عاجز است، به دفاع از كميته سركوب اشرف پرداخته و دنبال سند و مدرك است كه ثابت كند مأموران اطلاعات آخوندي، «خانواده» هستند.
راستي چه سندي بالاتر از اين‌که مجوز ورود به ليبرتي را پيدا کرده‌اند، و در ماشين جنايت‌کاراني هم چون صادق دژخيم و حيدر عذاب نشسته‌اند؟ اين جانيان كه از استخبارات عراق هستند، دستانشان به خون مجاهدين در حملات6و 7 مرداد88، 19 فروردين90 و حمله جنايتكارانه 10شهريور 92آلوده است. در اشرف كه بوديم، مدت‌ها ميشنيدم كه اين جنايتكاران چه اذيت و آزارها و چه ناسزاها نثار ما مي كردند و چه تهمتهايي به ما مجاهدين مي زدند. وقتي‌که آخرين بار از اشرف به ليبرتي ميآمديم، اين جنايتكاران در بازرسي قسمت خواهران ايستاده بودند و مستمر مشغول لجنپراكني و تکه‌پراني عليه زنان مجاهد بودند. هم‌چنين از بسياري از آن‌ها عكس گرفته و مشخص بود كه هدف جاسوسي است. من كه مسؤل قسمتي از بازرسي خواهران بودم، به اين كار شنيع آنها كه دور از ارزش‌هاي انساني و اسلامي بود، اعتراض كرده و گفتم از اينجا برويد، اما آنها مرا نيز به باد دشنام گرفته و تهديد كردند. شاهد بودم كه وسايل خواهران و برادرانم را پاره‌پاره كرده و يا زير پا ميگذاشتند و له ميكردند و سعي در ايجاد درگيري داشتند و بعضاً هم با جست‌وخيزهاي ميموني دور اموال به غارت رفته مجاهدين ميچرخيدند و زوزه ميكشيدند كه آدمي را به ياد يزيد و لشكر خونخوارش ميانداخت.
بسيار واضح است كه هدف، مطلقا رابطه خانوادگي نيست، بلكه به كارگيري مأموران وزارت اطلاعات براي پيشبرد همان جنگ كثيف رواني و آماده سازي براي كشتار مجاهدين است كه سايت‌هاي وزارتي و خبرگزاري سپاه پاسداران به آن بارها اذعان كرده‌اند كه هدف، از بين بردن مجاهدين و قرارگاههايشان است.
ما مجاهدين هم با گفتن هيهات، عزم جزم كرده ايم كه دكان دجاليت و اين بازي‌هاي كثيف رژيم آخوندي را گل بگيريم. بنابراين خليفه ارتجاع و مأموران گشتاپوي آخوندي تا مي‌توانند گلو پاره كنند و ناله كنند. ما جز به جداكردن بند از بند آنها و برپايي آزادي و آبادي در ميهنمان ايران، به چيزي نمي‌انديشيم.

زينب كريم زاده
تير94

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر