مجاهد خلق مسعود طوسي بخش از رزمگاه ليبرتي
من اهل محمودآباد مازندران هستم و از زمان دانشآموزی خيلي علاقهمند به شغل معلمي بودم و از آرزوهايم بود كه يك روزي بتوانم به دانش آموزان ميهنم خدمت كنم. به همين دليل در دانشسراي مقدماتي آمل ثبتنام كرده و پس از تكميل دورة آموزشي فارغالتحصیل شدم و به اميد اينكه بتوانم اين مسؤليت فرهنگي را به عهده بگيرم، بعد از مدتي وارد كارآموزي در دبستانهای آمل شدم.
بعد از دوران كارآموزي قرار بود استخدام رسمي شده و وارد تدريس بشوم ولي با مصاحبههایی كه ارگان جاسوسي و تفتيش عقايد رژيم تحت نام «امور تربيتي» آموزشوپرورش محمودآباد ترتيب داده بود، در جريان انقلاب ضد فرهنگي تصفيه شدم.
به رغم اينكه خودم هوادار هيچ گروه و سازماني نبودم ولي صرفاً به خاطر اينكه همکلاسیها و دوستانم هوادار اين گروه، يا آن گروه بودند و بدون اينكه علت را به من بگويند مرا حذف كردند و بهاینترتیب به آرزويم كه روزي معلم شوم، نرسيدم و ناگزير به شغل آزاد روي آوردم و مدتي پيش پدرم كه سوپر ماركت داشت كار کردم ولي ازآنجاکه بايد شغل مستقلي براي امرارمعاش داشته باشم، از پدرم جداشده و بهاتفاق يكي از دوستانم مغازه سوپر باز كرديم.
تقريباً آذرماه 1365اوج جنگ ضدميهني بود كه توسط كميتة محل شناساییشده و براي سربازي اجباري فراخوانده شدم. كساني كه آن روزها را به ياد دارند، بهخوبی میدانند كه بدون برگه پايان خدمت، زندگي سروسامان نمیگرفت چون نهتنها در هيچ اداره دولتي نمیشد كار پيدا كرد حتي براي شغل آزاد هم الزاماً بايد اين برگه را به پاسداران و كميتهچيها كه براي سربازگيري مراجعه مستمر داشتند، نشان میدادیم. رفتنم به سربازي خودش داستان جداگانهای دارد كه در اين مختصر نمیگنجد. چون درآن دوران كه اوج جنگ ضدميهني بود، عموم كساني كه به جبهههای جنگ فرستاده میشدند، پس از مدتي يا جنازة آنها برمیگشت يا خبر كشته شدن و يا مفقود شدنشان داده میشد. به همين دليل رفتن به جبهه جنگ ضدميهني، معادل يك سفر بیبازگشت بود و براي من كه در آن روزگار متأهل و داراي فرزند بودم، كاملا اجباري بود.
بههرحال به سربازي رفته و پسازآن روانة جبهههای جنگ ضدميهني در منطقه فكه شدم. كه خوشبختانه در جريان عمليات آفتاب، وقتي مطمئن شدم كه ارتش آزادیبخش مجاهدين حمله كرده است، خودم را معرفي كردم كه با شما جنگي ندارم و به همراه تعداد زيادي از نيروهاي رژيم كه خود را تسليم رزمندگان مجاهد كرده بودند، به پشت جبهه منتقل شديم. تا قبل از اين دوران مجاهدين را کموبیش میشناختم ولي تماس نزديك و رودررو نداشتم ولي حالا در يك ارتباط تنگاتنگ با آنها قرارگرفته بودم. ازیکطرف رژيمي را تجربه كرده بودم كه زندگي را بر من حرام كرده بود و در آغاز زندگي مثل هر پدري، خيلي دلم میخواست كه شغل موردعلاقهام را داشته باشم و در آرامش همراه خانوادهام زندگي كنم و در آبادي و سازندگي ميهنم نقش داشته باشم ولي همه اين آرزوها از من سلب شده بود و از طرف ديگر با سازمان و عقيده و آرماني آشنا شده بودم كه رفتار و منش آنها دقيقاً در نقطه مقابل آخوندها بود و میدیدم كه چگونه ما را كه تا قبل از آن در اردوي دشمن آنها بوديم، حالا بعد از اسارت بهعنوان ميهمان تلقي كرده و به آن معتقد و ملتزم هستند.
يادم هست كه در آن دوران هردو سه ماه يك بار ارتش آزادیبخش به دستور رهبري مجاهدين، اسامي اسرا را در اكيپهای چند صد نفره اعلام و آزاد میکرد كه دنبال زندگیشان بروند. در بين آنها نيز كساني كه حاضر به رفتن زير حاكميت آخوندي نبودند، به ارتش آزادیبخش میپیوستند. اين ابتلاي سختي بود كه از روز اول آشنايي با مجاهدين گريبانم را گرفته بود و هرروز به آن فكر میکردم. چون موضوع زندگي آیندهام بود.
از آنجائی که متأهل بودم و دو پسر داشتم، انگیزهام از پذيرش اجباري سربازي، گرفتن برگه پايان خدمت براي ادامه زندگیام بود ولي در كوران ابتلاي سخت و بر سر دوراهي انتخابي قرارگرفته بودم كه آينده زنگیام را مشخص میکرد. برايم خيلي سخت بود و مشغلة ذهنیام بود و داستان «مادر و ميهن» در ذهنم تداعي میشد ولي نهايتاً تصميم خودم را گرفتم كه به ارتش آزادیبخش بپيوندم.
امروز كه آن لحظات را در ذهنم مرور میکنم، به انتخابي كه در آن روز كردم افتخار میکنم كه اگرچه دوران سخت و دشواري را پشت سر گذاشتهام ولي از اينكه توانستم مبارزة شرافتمندانه براي آزادي ميهنم را انتخاب كنم غرق غرور و افتخارم.
ازآنپس رژيم آخوندي در اين ساليان خيلي سعي كرد زير پاي من و امثال من را خالي بكند تا از مبارزه دستبرداریم. چون تنها نيرويي هستيم كه بهاندازه نوك سوزن نه از شعار سرنگوني كوتاه آمدهایم و نه خواهيم آمد. رژيمي كه 120هزارتن از بهترين فرزندان اين آبوخاک را اعدام كرده است،
رژيمي كه زندگي آرام و معمولي را براي من كه مثل هر شهروند ايراني دنبال زندگیام بودم سلب كرده، حالا كه سرش به سنگ مقاومت خورده است، در منتهاي عجز و درماندگي و در محاصرة بنبستها براي مجاهدين اشك تمساح میریزد كه فرماندهان مجاهدين نمیگذراند نيروهايشان با خانوادههای خود ملاقات بكنند.
اولاً مأموراني كه با تور وزارت بدنام اطلاعات آخوندي آورده میشوند و مقدمات كشتار ما را زمینهسازی میکنند، خانواده نيستند. خانوادة من آنهایی هستند كه ساليان است پشت ويزاي سفارتهای عراق در خارج كشور ماندهاند و يا آنهایی كه از داخل ايران خودشان به اشرف براي ديدار بستگان خود آمده بودند به همين جرم در زندانهای رژيم آخوندي يا اعدامشدهاند يا هماکنون در سیاهچالها در اسارت هستند. علاوه بر آن در شرايطي كه هیچیک از وكلاي ما حق ورود به ليبرتي را ندارند، اینها چه موجوداتي هستند كه صحنهگردان خیمهشببازی آنها جانياني به نامهای صادق محمدكاظم دژخيم، احمد خضير معروف به احمد قاتل و حيدر عذاب از قاتلان برادران و خواهران من هستند كه در كشتار مجاهدين در6.7مرداد و 19فروردين و دهم شهريور92 در اشرف دست داشتهاند؟
اين ترفند لورفتة وزارت بدنام آخوندي است كه با سوءاستفاده از عواطف خانوادگي میخواهد اراده نيروي هماوردش را سست كرده تا از مبارزه دستبردارند، آرزويي است كه به گور خواهند برد. ما مجاهدين براي آزادي خلق اسيرمان از چنگال آخوندهاي دینفروش كه ايران را به يك زندان بزرگ تبديل کردهاند، قسمخوردهایم تا بند از بند اين رژيم جنايتكار جدا كرده و قيمتش را هر چه كه باشد تابهحال داده و بعداز اين هم میدهیم. چراکه سرنگوني رژيم پليد آخوندي، وظيفه و مسؤليت نسل ماست و بیتردید آن را محقق میکنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر