احمد عبدي از رزمگاه ليبرتي
در دوران كودكي هميشه مادرم اين داستان را به زيبايي تمام برايم نقل ميکرد كه چطور گرگ براي اينكه سراغ بزغالههاي كوچك و ساده برود, پوستيني به شكل لباس مادرشان به تن ميکرد و براي فريفتن و خوردن كوچولوهاي ساده و بيغلوغش، تظاهر ميکرد كه مادر آنهاست. حتي كوچولوهاي بيدفاع ياد گرفته بودند كه از او نشاني بخواهند و گرگ براي اينكه پنجههاي وحشي و خونين خودش را پنهان كند تدبيري انديشيده بود.
...اين داستان هميشه به شكلي ادامه داشت و چهبسا تمام زندگي ما ايرانيان را شامل ميشود، مخصوصاً وقتي خميني در لباس ناجي و صالح, تمام جوانان را به كام جنگ و مرگ برد, زن و مرد تا پير و جوان و كودك و حتي منابع طبيعي و تاريخيمان را نيز براي به كرسي نشاندن نيات پليدش زير پاي پاسداران تباهي و نابودي لگدمال كرد.
اما اين تمام فاجعه نبوده و نيست. فاجعه تلختر و عميقتر وقتي بود كه تمام اعضاي يك خانواده را در مقابل هم قرار ميداد و بهزور يا فريب و نيرنگ هر كس را مجبور ميکرد براي نجات جان خودش ديگري را به دم تيغ داده و نابود كند.
برادرم و دوستانم را به اعدام و زندان تهديد ميکرد و مادرم را به آتش جهنم در دنياي ديگر و البته اينها همه بعد از پيوستن من به مجاهدين, استارت خورد.
در زمان حكومت ديكتاتوري شاه، با مادرم در تظاهرات و فعاليتهاي خانواده زندانيان مجاهد و مبارز شركت ميکرديم و همين باعث اسمورسمي براي من و مادرم بعد از انقلاب شد.
در دبيرستان, سپاه سراغم ميآمد و از من ميخواست انجمن اسلامي مدرسه را تأسيس كنم درحاليکه من قبل از انقلاب و به توصيه دوستان زندانيام كتابخانه مدرسه را به اسم هواداران مجاهدين خلق درست كرده بوديم و فعاليت زيادي در منطقه 2 آموزشي تهران (حوالي ميدان فردوسي ـ دبيرستان ملي تهران) داشتيم.
مادرم نيز در بسياري موارد کمککارم بود. اما تفكر مذهبي ارتجاعي و عقب ماندة او نميگذاشت خود خميني را زير سؤال ببرد و هميشه منتظر بود كه امامش برگردد و اطرافيان ناصالح را از خودش دور كند. از كسي پنهان نباشد كه خود من هم همين آرزو را داشتم و باورم نميشد كسي كه آنهمه برايش خون داديم و فرياد زديم تبديل به ديكتاتوري ديگر شود و نميخواستم كه زحمات و خونها و... را بربادرفته ببينم.
درهرحال دو تفكر مختلف مثل دو ضلع يك زاويه در جامعه در مسير زمان از هم فاصله ميگرفت و من و مادرم هم بهتناسب همين فضاي عمومي از هم دور ميشديم. گرچه در اكثر اوقات با من در تمام مشكلاتي كه به او نشان ميدادم و صحبت ميكرديم همدردي و همفكري نشان ميداد.
من در انجمن دانش آموزان مدرسه و مادرم در هيأتهاي محلي و دفتر خانهسازي براي مستضعفين (به رياست مهدي كروبي) فعاليت ميکرديم و در حلبيآباد تهرانپارس (فلكه اول) از طريق يك كتابخانه كه به كمك دوستانم برپا كرده بوديم تلاش ميکرديم تا افراد مستحق و نيازمند را پيداکرده و برايشان زمين و خانه و غيره تهيه كنيم.
يادم نميرود كه در همان زمان چه درگيريهايي بين جناحهاي رژيم بود كه برخي دنبال پول و منافع خودشان بودند و برخي دنبال اسمورسم و كرسي و...
در همين راستا مادرم اسنادي از درگيري بين قدوسي جنايتكار با كروبي به من داد كه همان وقت همه را به سازمان دادم و فكر ميکنم بخشي هم در نشريه آن دوران چاپ شد و همه متعجب بودند كه چطور اين اسناد به دست سازمان رسيده است.
بههرحال جنگ شروع شد و در اولين روزهاي جنگ داييام كه سروان ارتش و بهشدت ضد خميني بود, در يك نبرد قهرمانانه با آتش توپخانه دشمن به شهادت رسيد(به اين دليل شهيد ميگويم كه هنوز در شروع جنگ بوديم و به دفاع از ميهن خود ميجنگيديم). اين موضوع باعث شد كه مادرم كه حالا برادر کوچکترش را ازدستداده بود در رژيم ملاها بالاتر رود و تبديل به اهرمي شود براي تبليغ از طرف خانواده شهداء براي گرم كردن تنور جنگ خميني.
البته همانطور كه گفتم جنگ در خاك خودمان بود و براي من هم مشروع و مقدس بود و به همين دليل براي رفتن به جبهه جنگ از سازمان درخواست شركت در جنگ كردم. بعد از يك دوره بيستروزه آموزشي در تيپ 23 نوهد (در باغشاه تهران) با جمعي از دوستان هوادار به اهواز و... اعزام شديم، البته تماماً وصيتنامههايمان را نوشته و به سازمان داده بوديم و با حفظ موضع مشخص و اينكه هوادار مجاهدين هستيم به جبهه رفتيم.
اينكه در اهواز چه گذشت خودش داستان ديگري دارد اما در يك نبرد نابرابر در جبهه سوسنگرد درحاليکه حداقل 40 نفر در لحظه كشته شدند. من و7 نفر ديگر مجروح و تيرخورده به اسارت نيروهاي عراقي در آمديم.
اين فرصت ديگري براي مادرم بود تا مدارج بالاتري را در نظام ملاها طي كند چراکه پسرش در اسارت بود و برادرش شهيد.
از اين لحظه به بعد مادرم نماينده خانواده اسراء در دفتر خميني دجال هم شد و طبق خبر دقيقي كه از يكي از دانشجويان خط امامِ هم كيش مادرم داشتم, بعد از سي خرداد1360 به همكاري تمام عيار با وزارت اطلاعات كشيده مي شود و به احتمال زياد در دستگيري و شهادت برخي از دوستانم هم شركت داشته است چرا كه تك به تك آنها را مي شناخت و بسياري از آنها شب را در خانه ما مي گذراندند و به مادرم اعتماد داشتند. ولي سرعت تحولات و دگرديسي او ما فوق تصور من و دوستانم بود.
شهدايي مثل علي محمد بيات و خواهر نوجوانش, بعضاً شب را در خانه ما سپري ميکردند و يا محسن خبازان و...
در اردوگاه به همين دليل كه مادرم در اطلاعات رژيم بود نامهها با سانسور كمتري به دستم ميرسيد و البته با حسابوکتاب دقيق وزارت اطلاعات.
مادرم بهراحتي خبر از منحرف شدن دوستانم ميداد و هركس كه دستگير ميشد به اعتقاد او (كه اعتقاد لاجوردي دژخيم هم بود) راهي دانشگاه ميشد و من بعد از ماهها نميدانستم كه دانشگاه نام مستعار اوين است.
مادرم ميدانست كه تمام تلاش من پيوستن به مجاهدين است و مأموريتش اين بود كه مانع پيوستنم شود. در اين راستا حتي سرودهاي سازمان را هم برايم ميفرستاد درحاليکه هركس اين سرودها را در ايران زمزمه ميکرد حكمش اعدام بود اما از من ميخواست به ايران رفته و سپس انتخاب كنم كه معني آن روشن بود.
با پايان جنگ و آتشبس برايم نامه نوشت و عكس خانه و خودرو و وعده ازدواج با يكي از آشنايان ثروتمند و...را برايم فرستاد.
من هم برايش جواب نوشتم از همه آن ملك و املاك فقط يك پاركينگ بسيار بزرگ ميخواهم كه بتوانم تانكم را آنجا بگذارم (گرچه در اردوگاه هيچ تانك و سلاحي نداشتم و فقط آرزويم بود) و به او گفتم پايان جنگ با وجود عاملان اصلي جنگ به معني ادامه جداييها و جنگهاي بزرگتر است و از او خواستم در اين جنگ سمت درست را انتخاب كند. چقدر دلم مي خواست براي من همان مادر عزيزي كه به او عشق مي وريدم مي ماند. غافل از اينكه او خود را به دشمن مردم ايران فروخته و رو در روي آرمان آزاديخواهي من قرار گرفته بود و مي خواست با سوءاستفاده از رابطه مادر و فرزندي من را نيز با وعده و وعيدهايي كه مي داد به نكبت آخوندي آلوده كند.
... آن روزها گذشت تا ديماه 82 كه وزارت اطلاعات كارواني از چند اتوبوس راه انداخت و اين نامادري به همراه پدرم به اشرف آمدند. ساعت 10صبح به من اطلاع داده شد كه بايد براي ديدن آنها به سالن امجديه بروم اما نپذيرفتم و تا ساعت 4 بعدازظهر مقاومت كردم و دليل آنهم نقش وزارت خونخوار اطلاعات درآوردن آنها بود.
بالاخره مجاهد شهيد زهره قائمي (ستارة فروزان كهكشان اشرف) فرمان تشكيلاتي دادند كه بايد خودم پيش آنها رفته و با آنها ديدار كنم. وقتي رسيدم اتوبوسها در حال حركت بودند و فقط چند دقيقه آنهم بعد از 23 سال جدايي توانستم با آنها صحبت كنم. قبل از هر چيز از آنها خواستم مرگ بر خامنهاي و خاتمي (رئيسجمهور رژيم در آن زمان) بگويند و بعداز اينكه گفتند, حاضر شدم چنددقيقهاي كه زمان بود با آنها صحبت كنم. هر دو نفر تكذيب ميکردند كه از طرف وزارت اطلاعات يا هر ارگان ديگري آمده باشند اما نميگفتند كه چطور ممكن است 8 اتوبوس بدون هماهنگي باهم و همزمان بهطور قاچاق از مرز رد شده و به اشرف بيايند.
پدرم گفت سه بار به آنها از طرف نفرات ناشناس تلفني تماس گرفتهشده كه اگر ميخواهيد پسرتان را ببينيد به فلان آدرس بياييد. و دو بار هم از آنها 400هزار تومان پول براي سفر گرفتهاند كه مجبور شدهاند از فاميل و آشنايان قرض بگيرند.
صحنهسازي و توجيه آنها كه از طرف وزارت اطلاعات در مهران انجام شده بود, آنقدر سرپايي و بيسروته بود كه در همان شروعِ صحبتها بهراحتي به آن پي بردم. اما خودم هم نميخواستم كه اين بهاصطلاح والدينم به همكاري با اطلاعات اعتراف كنند تا راه بازگشت برايشان باز باشد و خود را بيش از اين آلوده وزارت بدنام نكنند. علاوه بر آنها بقيه مسافرين 8 اتوبوس كه ظاهراً براي ديدار آمده بودند ازآنجاکه سرپايي توجيه شده بودند هيچکدام نتوانستند همان سناريويي كه به آنها گفته شده بود را اجرا كنند و تقريباً همهچيز لو رفت.
اين موضوع گذشت و ديگر خبري از آنها نشد تا بعد از قتلعام مجاهدين در 6 و7 مرداد 88 در اشرف كه رژيم تظاهراتي در تهران در مقابل دفتر سازمان ملل در تشكر از كشتار مالكي و محكوميت سازمان مجاهدين به راه انداخت و اين نامادري در آن شركت فعال داشت. و در اين تظاهرات بهسادگي قرباني بجاي قاتل محكوم شد.
چند ماه از اين ماجرا نگذشته بود كه دوباره سروكله خانوادههاي وزارتي جلوي درب اشرف پيدا شد و اين نامادري بازهم در ميان آنها بود.
آنها عکسهاي بزرگي از من و بقيه دوستانم چاپ گرفته و جلو درب اشرف كه تحت اشغال نيروهاي عراقي بود, چسبانده بودند و در كنار عکسها با روزنامهها و کانالهاي تلويزيوني وابسته به رژيم مصاحبه ميکردند كه فرزندانمان در اسارت مجاهدين هستند و بهزور نگه داشته شدهاند.
ديدار اين بار آنها تفاوت جدي با دور قبل داشت. اول اينكه حاضر نبودند تحت هيچ شرايطي براي ديدن فرزندانشان به داخل اشرف بيايند. دوم اينكه بجاي اينكه پسر يا دخترشان را خطاب قرار دهند, همه اشرفيان را تهديد ميکردند و وعده كشتار و تكرار قتلعام 6 و 7 مرداد را ميدادند.
مادرم كه مذهب ارتجاعي را در مكتب آخوندها فراگرفته بود, در سيرك وحوش وزارتي در اطراف اشرف, درسهاي ايدئولوژيك!! اندر فوايد داشتن وليفقيه ميداد و تعدادي نيز با اخطار نظامي و تهديد و بعضي با مظلومنمايي و گريه و زاري, هركدام بهنوعي عواطف!!شان را نسبت به ما فرزندان! بارز ميکردند كه: «خانوادهها منتظرند تا حلقومت را ... بيرون بكشند... اشرف را به خاك و خونش ميکشيم.» و خلاصه در هر اكيپ از اين مزدوران تقسيمکاري متناسب با وضعيت هركدام از آنها توسط وزارت اطلاعات سپرده شده بود با اين تفاوت كه در تمام اکيپهايي كه بهنوبت ميآمدند و ميرفتند, مادرم و تعداد ديگري كه عضو وزارت اطلاعات بودند جابجا نميشدند و حضور مستمر داشتند.
در همان زمان چندين نامة شكايت به مقامات ذيربط خارجي و عراقي نوشتم و خواهان آن شدم كه مانع زمينهسازي براي كشتار ديگري عليه ما (مجاهدين) بشوند كه اسناد آن موجود است. با مقامات و نمايندگان سازمان ملل و يونامي كه آنوقت آقاي بومدرا هم جزو آنها بود ملاقاتهاي كوتاه ميکردم و شرح مختصر داستان صورت ميگرفت چراکه فرصت آنها در اشرف كم بود و تعداد مراجعهکنندگان بسيار.
همان وقت مادرم! با روزنامههاي عراقي كه وابسته به حكومت سابق (مالكي جنايتكار) بودند مصاحبه ميکرد و بهدروغ مدعي ميشد كه مجاهدين مانع از ديدار او با فرزندش (يعني من) ميشوند و جالب اينكه در همه شوهاي تلويزيوني يا مطبوعاتي عکسهاي 17سالگي من را به دست ميگرفت، ميبوسيد و با آن مظلومنمايي ميکرد. حالآنکه من 50ساله شدهام و عكس جديد هم از من داشت.
هدف اين نمايشها تماماً شيطان سازي عليه مجاهدين و زمينهسازي براي قبل عام و كشتار ديگري بود.
اگر غيرازاين بود چرا واقعيت را نميگفت و چرا فقط باکساني برنامه اجرا ميکرد كه دشمني آشكار با مجاهدين داشتند.
اگر غيرازاين بود چرا از دولت عراق شكايت نميکرد كه پسرش را با سنگ و چوب و شيشه در حملات مختلف اشرف كتك ميزدند و دو بار با گلوله مزدوران بالباس و درجه و خودرو ارتشي گلوله خورد و مجروح شد.
اگر غيرازاين بود چرا شكايت نميکرد كه پسرش بايد بتواند وكيل و نمايندگان قانونياش را ملاقات كند؟
آخر كدام زندان چنين قوانين سخت و ظالمانهاي دارد كه ما در اشرف داشتيم و الآن در ليبرتي داريم ؟ اگر مادر من بود و نه مادر مزدوران جنايتكار پاسداران و نيروي قدس، پس چرا همانجا كه در مقابل چشمان خودش در درب اشرف ما را به كشتار و شكنجه و زبان بريدن و تکهتکه كردن تهديد ميکردند از پسرش دفاع نميکرد و برعکس از همين قاتلان و جنايتكاران حمايت و تشكر ميکرد؟
بههرحال دوباره سروكله همين نامادري پيداشده. با همان عكس 17سالگي من و همان مظلومنمايي دروغين. اما اين بار همه پردهها را كنار زده و يکراست سراغ همان تلويزيون و كانال مزدوري فرستاده شده كه گروهش سه بار و هر بار حداقل 40 موشك به ما شليك كرد و رسماً هم موشکباران ليبرتي را به عهده گرفت. رسماً به عهده گرفت تا بتواند پول بيشتري از اربابش در تهران بگيرد و حالا دلسوز من و اين نامادري شده است.
حالا ميشود فهميد كه عواطف!! اين مادر!! نسبت به فرزندش كه من باشم چيست؟ اينكه چرا در جريان اين قتلعامها تابهحال زنده ماندهام؟
گناه بزرگ و نابخشودني من اين است كه از عزم و اراده براي سرنگوني اين رژيم به اندازة سرسوزني كوتاه نيامدهام, در جنگ بود و نبود با آخوندهاي ضدبشر, مقاومت و ايستادگي در صفوف ارتش آزاديبخش را انتخاب كردهام. بنابراين اگر مقاومت در برابر ديكتاتوري آخوندها جرم است, من به اين جرم افتخار ميکنم.
همة ترس و وحشت رژيم آخوندي هم به اين خاطر است كه بهتر از همه ميداند كه هماوردش كيست؟ مشغول چهکاري است؟ و چرا در کنار مرزهاي ميهن براي پاسخ به وظيفه و مسؤليت تاريخياش به كمين نشسته است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر