۱۳۹۴ تیر ۵, جمعه

چه كسي مدافع زندگي است؟

 مجاهد خلق مسعود طوسي بخش از رزمگاه ليبرتي
من اهل محمودآباد مازندران هستم و از زمان دانش‌آموزی خيلي علاقه‌مند به شغل معلمي بودم و از آرزوهايم بود كه يك روزي بتوانم به دانش آموزان ميهنم خدمت كنم. به همين دليل در دانشسراي مقدماتي آمل ثبت‌نام كرده و پس از تكميل دورة آموزشي فارغ‌التحصیل شدم و به اميد اينكه بتوانم اين مسؤليت فرهنگي را به عهده بگيرم، بعد از مدتي وارد كارآموزي در دبستان‌های آمل شدم. 
بعد از دوران كارآموزي قرار بود استخدام رسمي شده و وارد تدريس بشوم ولي با مصاحبه‌هایی كه ارگان جاسوسي و تفتيش عقايد رژيم تحت نام «امور تربيتي» آموزش‌وپرورش محمودآباد ترتيب داده بود، در جريان انقلاب ضد فرهنگي تصفيه شدم.
به رغم اينكه خودم هوادار هيچ گروه و سازماني نبودم ولي صرفاً به خاطر اينكه همکلاسی‌ها و دوستانم هوادار اين گروه، يا آن گروه بودند و بدون اينكه علت را به من بگويند مرا حذف كردند و به‌این‌ترتیب به آرزويم كه روزي معلم شوم، نرسيدم و ناگزير به شغل آزاد روي آوردم و مدتي پيش پدرم كه سوپر ماركت داشت كار ‌کردم ولي ازآنجاکه بايد شغل مستقلي براي امرارمعاش داشته باشم، از پدرم جداشده و به‌اتفاق يكي از دوستانم مغازه سوپر باز كرديم.

مادر!! يا گرگ در لباس ميش؟

احمد عبدي از رزمگاه ليبرتي
در دوران كودكي هميشه مادرم اين داستان را به زيبايي تمام برايم نقل مي‌کرد كه چطور گرگ براي اينكه سراغ بزغاله‌هاي كوچك و ساده برود, پوستيني به شكل لباس مادرشان به تن مي‌کرد و براي فريفتن و خوردن كوچولوهاي ساده و بي‌غل‌وغش، تظاهر مي‌کرد كه مادر آن‌هاست. حتي كوچولوهاي بي‌دفاع ياد گرفته بودند كه از او نشاني بخواهند و گرگ براي اينكه پنجه‌هاي وحشي و خونين خودش را پنهان كند تدبيري انديشيده بود.
...اين داستان هميشه به شكلي ادامه داشت و چه‌بسا تمام زندگي ما ايرانيان را شامل مي‌شود، مخصوصاً وقتي خميني در لباس ناجي و صالح, تمام جوانان را به كام جنگ و مرگ برد, زن و مرد تا پير و جوان و كودك و حتي منابع طبيعي و تاريخي‌مان را نيز براي به كرسي نشاندن نيات پليدش زير پاي پاسداران تباهي و نابودي لگدمال كرد.
اما اين تمام فاجعه نبوده و نيست. فاجعه تلخ‌تر و عميق‌تر وقتي بود كه تمام اعضاي يك خانواده را در مقابل هم قرار مي‌داد و به‌زور يا فريب و نيرنگ هر كس را مجبور مي‌کرد براي نجات جان خودش ديگري را به دم تيغ داده و نابود كند.
برادرم و دوستانم را به اعدام و زندان تهديد مي‌کرد و مادرم را به آتش جهنم در دنياي ديگر و البته اين‌ها همه بعد از پيوستن من به مجاهدين, استارت خورد.

گوش نامحرم و پيغام سروش

 محسن معصومي از رزمگاه ليبرتي
وقتي بلاهت از حد متعارف بگذرد، ابلهان نيز دعوي ارشاد مي كنند. يكي از اين عقلا!! كه شرافت را نيز بالكل به يغما داده است، مدعي شده كه «من هم از پيشين‌ها و اسبق‌ها و قبلي‌ها هستم» و بر همين پايه پنداشته «استحقاق حضور در ويلپنت» را داشته است! البته در اشتباه محاسبات و خبط او همین‌ بس كه دو سال پيش هم در آستانه قتل‌عام بزدلانة نيروي تروريستي قدس عليه اشرف، شال و كلاه كرد تا در نقش يك خط‌شکن سياسي آن عمل تروريستي عليه افراد بی‌سلاح، با دست كردن در خون مجاهدين، فرصتي براي عرضه خود به خليفه ارتجاع بسازد، بنابراين بسيجي وار خودش را به ميدان انداخت تا با طرح چيزي تحت عنوان «مرگ‌های مشكوك» خليفه را متقاعد كند برايش هواپيماي اختصاصي فرستاده، او را ملک‌الشعرای دارالخلافه نمايد، پس همه حراميان عالم را به شهادت طلبيد كه در بارگاه گواه باشند «اول كس كه به‌جانب اردوي انقلاب تير انداخت، او بوده است» ولي از شدت حماقت مطلق، به‌جای آن هواپيماي اختصاصي و ساز و دهل‌های رويايي، فقط رقعه اي در يك سايت دوريالي گشتاپو بنام انجمن نجاست يزد نصيب يافت كه در آن تنها خوشحالي يك بسيجي در جهاد سازندگي رژيم بازتاب يافته بود، البته از بخت بد شاعرك مزبور، بعداً وقتي يك مهرة اطلاعات آخوندي بنام «مرآتي» براي تهيه يك مستند در مورد عمليات مافيايي ده شهريور به اشرف رفت و واژة «مرگ‌های مشكوك» را جابجا در سناريوي جنگ روانيش بكار برد تا مثلاً فضايي مخوف عليه مجاهدين بسازد، منشأ فرمان مشتركي كه به اين دو حنجره براي رلة چنين واژه‌ای داده‌شده بود، بيرون زد.