۱۳۹۴ خرداد ۳, یکشنبه

چه كسي خانوادة من است؟ ـ حسن خاني

چه كسي خانوادة من است؟ ـ حسن خانيمن حسن خاني متولد سال 1345 از شهرستان نيشابور هستم و در ايران شغلم تعمير وسائل الكترونيكي و برق ساختمان بود. من هم مثل هزاران ايراني ديگر شاهد جنايت‌هاي اين رژيم بوده‌ام. يكي از جنايت‌هايي كه من به‌طور مستقيم شاهد آن بودم شلاق زدن زنان و مرداني بود كه به‌اجبار در معرض آن قرار مي‌گرفتم. درزماني كه در ايران بودم، در رشته دوميداني ورزش مي‌كردم و در هفته 4 روز در استاديوم شهرمان زير نظر مربي‌ام تمرين مي‌كردم.

بارها اتفاق مي‌افتاد كه حين تمرين، سپاه وارد مي‌شد و وسط زمين چمن بساط شلاق را پهن مي‌كرد و كسي هم نمي‌توانست از استاديوم خارج شود تا كارشان تمام شود. يک‌بار هم شاهد صحنه‌اي بودم كه تا مدت‌ها ذهنم مشغول آن بود. مغازه ما نبش پاساژي بود كه طبقه بالاي آن به‌اصطلاح بنياد شهيد بود. يك روز متوجه شدم كه خانمي با سروصدا و با فحش دادن به ايادي رژيم، در حال ترك همين لانة فساد يا بنياد شهيد است. وقتي به خيابان رسيد تعدادي از مردم دور او را گرفتند و از اين خانم سؤال مي‌كردند كه چي شده؟
اين خانم به‌صورت دل‌خراشي شيون و زاري مي‌كرد تا اينكه بالاخره با اصرار مردم کمي آرام گرفت و رو به مردم گفت: «اين بي‌پدرمادرها (مزدوران فاسد و هرزة بنياد به‌اصطلاح شهيد) به بهانه پسرم به خانه ما مي‌آيند ولي مزاحم عروسم مي‌شوند، من دردم را به چه كسي بگويم؟»

وقتي موضوع را ريز شديم متوجه شديم كه پسر آن زن نگون‌بخت در جبهه مجروح شده و از كمر به پائين فلج است و تعدادي از پاسداران هرزة همين ارگان به‌اصطلاح بنياد شهيد، به بهانة رسيدگي به پسر آن زن ولي در عمل براي برآورده كردن نيات پليدشان به خانه آن‌ها تردد مي‌كنند. در همين حين كه اين خانم براي مردم ماوقع را توضيح مي‌داد، تعدادي از دختران معاويه ريختند و آن زن بيچاره را با خودشان بردند و بقيه پاسداران هم مردم را متفرق كردند. از اين نمونه‌ها تقريباً همه‌روزه اتفاق مي‌افتاد. من اين چيزها جلوي چشمم بود و احساس بيزاري از اين رژيم داشتم ولي نمي‌دانستم كه چه بايد كرد تا اينكه در سال 65 به‌اجبار به سربازي رفتم و در تاريخ 7/1/67 وقتي متوجه شدم كه ارتش آزاديبخش حمله كرده است, خود را تسليم آن‌ها كردم.
مجاهدين از همان ابتدا با ما به‌صورت مهمان برخورد مي‌كردند وقتي به مهمانسراي عسكري زاده منتقل شديم برخوردها قابل‌فهم و يا براي من قابل‌هضم نبود. چراکه در اين عمليات تعدادي از مجاهدين شهيد و تعداد زيادي هم مجروح شده بودند و طبيعي بود كه رزمندگان ارتش آزاديبخش تحت تأثير از دست دادن هم‌رزمان خودشان با ما رفتار خوبي نداشته باشند ولي به گفته يكي از مجاهدان كه در همان صحنه عمليات و درزماني كه به پشت جبهه منتقل مي‌شديم به نقل از برادر مسعود گفت: هركس سلاح خود را زمين مي‌گذارد و يا اسير مي‌شود جزئي از خانواده مجاهدين است و من به چشم خودم ديدم رفتاري كه با ما مي‌شد درست مثل يك عضو خانواده بود.
يك نمونة به‌ظاهر كوچك كه هيچ‌گاه فراموش نمي‌كنم مربوط به‌روزي است كه يكي از توالت‌هاي مهمانسرا گرفته بود و محوطه كثيف و آب همه‌جا را گرفته بود هيچ‌يك از ساكنين حاضر نشد اين موضوع را حل كند درصورتي‌که خودشان از آن استفاده مي‌كردند حتي نزديك آنجا هم نمي‌شدند يكي از مجاهدان كه به دكتر اميد معروف بود به‌محض ورود متوجه مسأله شده و دست‌به‌کار شد. (دكتر اميد در عمليات فروع جاويدان شهيد شد) علي‌رغم اينكه يك دست دكتر اميد از ناحيه انگشتان دچار مشكل بود با دست ديگر شروع به باز كردن توالت كرد من متعجب شدم كه آخر كجاي دنيا چنين كاري مي‌كنند كه يك پزشك كاسه توالتي را كه مربوط به كسان ديگري است، با دست كردن در آن, رفع گير كند؟
در دوران كوتاهي كه آنجا بودم بامطالعه پروسه مجاهدين و آنچه را كه در عمل و روزانه شاهد آن بودم، به پاسخ خيلي از سؤال‌هايم رسيدم و يقين كردم كه تنها راه خلاصي از دست رژيم خميني و رسيدن به يك ايران آزاد، فقط و فقط در راه و رسم مجاهدين و سرنگوني اين رژيم خلاصه مي‌شود و به‌طور خاص وقتي نوار زيارت برادر مسعود را در خاک‌پاي سرور شهيدان ديدم كه فرياد مي‌زد «آهاي مردم ايران هل من ناصر ينصرني», احساس كردم كه مو بر بدنم راست شد و بدون هيچ درنگي درخواست پيوستن به ارتش آزادي‌بخش ملي ايران را نوشتم. بعد از مدتي كه با درخواستم موافقت شد, ديگر در پوست خود نمي‌گنجيدم. لحظات بسيار شورانگيزي بود احساس مي‌كردم كه به تاريخ و مردم ايران و به آن زني كه قلبش به حنجره‌اش رسيده بود و فرياد مي‌زد كه عروسم را ول‌کنيد، به همة آن‌هايي كه در استاديوم روي تخت شكنجه مي‌خواباندند و شلاق مي‌زدند، پاسخ داده‌ام.
بله از آن زمان 27 سال است كه مي‌گذرد و با عبور از كوره‌هاي گدازاني كه در مسير زندگي مبارزاتي‌ام بوده است في‌الواقع فولاد آبديده شده‌ام و هرلحظه به اين انتخابم افتخار مي‌كنم.
چندي پيش متوجه شدم كه انجمن نجاست رژيم مدعي شده است كه خانواده‌ام خواستار ديدار با من شده‌اند ولي سازمان و يا مسئولين سازمان مانع ديدار من با خانواده‌ام مي‌شوند، از اين درجه از بلاهت و دجاليت آخوندها خنده‌ام گرفت كه رژيم خميني از سر استيصال و گل گرفته شدن پروژه اتمي‌اش و نيز وحشت سرنگوني به جفنگ‌گويي افتاده است.
اولاً من مطمئن هستم كه خانواده من دنبال اين موضوعات و رفتن به دفتر صليب سرخ و انجمن به‌اصطلاح نجات رژيم نيستند، چون خودشان بهتر مي‌دانند كه من مسير زندگي‌ام را آگاهانه انتخاب کرده‌ام.
دوماً من همين عيد اخير يعني عيد 94 با خانواده‌ام تماس تلفني داشتم و ضمن احوالپرسي و دادن خبر سلامتي تأكيد كردم كه نگران من نباشند چراکه بارها پاسداران همين رژيم در دوران جنگ ضد ميهني و بعدازآن، براي کينه‌کشي نسبت به من و شكنجه رواني خانواده‌ام خبر كشته شدنم در جنگ را با بردن استخوان به آن‌ها داده بودند كه اين بقاياي پسر شماست.
سوماً خانواده من يعني مادرم و پدرم و خاله و شوهرخاله‌ام در سال 83 در اشرف به ديدار من آمدند و 6 روز را در اشرف ماندند. پدرم به انتخابي كه كرده بودم احترام مي‌گذاشت و حتي يک‌بار هم با من از برگشت به ايران حرف نزد. وقتي از پدرم سؤال كردم كه شما با اين بيماري قلبي كه داري در مسير اذيت نشدي؟ خنديد و گفت: «راحت‌ترين مسيري كه آمديم از مهران تا بغداد و اشرف بود.»
پرسيدم چطوري آمدي؟ پدرم گفت «وقتي از مرز رد شديم به اولين خودرويي كه ايستاده بود به فارسي گفتم كه ما مي‌خواهيم به اشرف برويم راننده با يك شور و هيجاني شروع كرد به بار زدن وسايلمان و بعد از ما خواست كه سوار خودرو بشويم. طوري با ما خوش‌وبش مي‌كرد كه انگار 100 سال است ما را مي‌شناسد و تمام مسير حرف مي‌زد و مي‌خنديد ولي ما هيچي نمي‌فهميديم تا اينكه به بغداد رسيديم كه هوا تاريك شده بود وقتي‌که از بغداد خارج شديم ما را برد به خانه خودش و به ما حالي كرد كه صبح ادامه مي‌دهيم. وقتي‌که وارد حياط شديم راننده كه فرزند آن خانواده بود ما را به پدر و مادر و همسرش معرفي كرد و من از لابه‌لاي حرف‌هايش متوجه شدم كه مي‌گويد جماعت مجاهدين اهل خانواده با ما ديده‌بوسي كردند و ما را به اتاقي راهنما‌ئي كردند. ما همه بهت‌زده شده بوديم كه مجاهدين چه كساني هستند كه اين‌ها اين‌طور با ما رفتار مي‌كنند؟ انگار كه ما باهم قوم‌وخويش هستيم و ساليان همديگر را مي‌شناسيم. بعد از شام ما را به اتاق‌خواب راهنمايي كردند. صبح بعد از صرف صبحانه و بعد از خداحافظي گرم و بدرقه، پدر خانواده ما را تا جلوي درب اشرف رساند و حالا هم در خدمت شما هستيم.»
از آنجائي که رژيم در شيب سرنگوني است خليفة ارتجاع به هر خار و خاشاكي دست مي‌زند و خانواده يكي از (با عرض پوزش از خانواده حقيقي مجاهدين) خار و خاشاك‌هايي است كه رژيم به آن چنگ زده شايد برايش آبي گرم شود ولي بايستي بداند اين بوي كباب نيست كه به مشامش مي رسد، بلكه مقاومت سرفراز مردم ايران است كه خر (عظما) داغ مي‌كند.
من مطمئن هستم كه خانواده من هيچ‌گاه نه از رژيم و نه از صليب سرخ و نه هيچ ارگان دولتي و بين‌المللي خواهان ديدار با من نشده‌اند چراکه به‌خوبي مي‌دانند من با انتخاب خودم وارد سازمان مجاهدين شده‌ام و هرگونه همسويي با رژيم آخوندي و آلت دست شدن توسط آنها به معني رودررويي با راه و رسم و عقيده و آرماني است كه من انتخاب كرده ام و هر عملي كه زمينه ساز كشتار من و هم رزمانم باشد, نابخشودني است. 
موجوداتي كه با 320 بلندگو در پشت درب اشرف و به مدت نزديك به دوسال به‌صورت شبانه‌روزي ما را تهديد به حلق‌آويز كردن و درآوردن زبانمان و تكه‌تكه كردن ما مي‌كند آيا خانواده‌اند؟
اگر اين‌ها خانواده باشند پس به مجاهدان شهيد صارمي، حاج آقائي، کاظمي‌ دكمه‌چي بايد چي گفت كه بعد از ديدارشان با بستگانشان در اشرف زنداني و بعد اعدام شدند. به مادر ستار بهشتي و ساير مادران شهدا بايد چي گفت؟ کدام‌يک خانواده هستند؟
كسي كه به خاطر عشق به فرزندش و دفاع از آرمان فرزندش زنداني و اعدام مي‌شود خانواده است يا كسي كه از دشمن فرزندش براي هرروز و ساعتي كه عليه او لجن پراكني و تهديد مي‌كند و حقوق مي‌گيرد خانواده است؟
خانواده من ميليون‌ها خانواده‌اي است كه زيرخط فقر زندگي مي‌كنند،
خانواده من دختراني هستند كه از بدبختي و تهي‌دستي دست به خودكشي مي‌زنند درحالي‌که ايران يكي از ثروتمندترين كشورهاي جهان است،
خانواده من دانشجوياني هستند كه در ويرانكدة به‌جامانده از اين رژيم، به اعتياد كشيده مي‌شوند،
خانواده من زناني هستند كه براي سير كردن شكم بچه‌هايشان دست به خودفروشي مي‌زنند،
خانواده من زنان و مرداني هستند كه به رژيم خميني نه گفتند و سر به دار شدند،
خانواده من پسران و دختران گل‌فروشی هستند كه براي فروش يك گل به التماس رو مي‌آورند.
بله عشق به اين خانواده‌هاست كه من را به مبارزه عليه اين رژيم ضد بشري فرامي‌خواند.
بله من در اشتياق سوزان ملاقات با خانواده بزرگم در ايران‌زمين لحظه‌شماري مي‌كنم و براي تحقق آن سر از پا نمي‌شناسم. در آن روز رژيم پليد آخوندي بايد كه گورش را گم كند و به دست ارتش آزادي و با حمايت مردم به زباله‌دان تاريخ بيفتد و آن روز دير نيست.

حسن خاني
ارديبهشت 94

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر